شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

(گردشی در جمعه گردیها (دین؟ مذهب؟ ایدئولوژی؟





اگر چه بنا نداشتم دیگر در نقد نوشته های استاد گرامی آقای نوری علا مطلبی بنویسم ، لکن با توجه به مطلب اخیرم در وبلاگ "نگاه " تحت عنوان " کدام خدا..." لازم دانستم در مورد فرمایشات اخیر ایشان با عنوان " چرا مذهب همان ایدوئولوژی است ؟ " مخصوصا آنجا که میفرمایند بر انداختن مذاهب و ایدوئولوژیها غیر ممکن و مغایر با حقوق بشر است و جدا کردن دین از مذهب واینکه آیا سکولاریسم هم خود یک ایده است یا نه مطالبی را عرض کنم . و فکر کردم بهتر است عین مقاله را کپی کنم و نقد خودم را در پایان هر مطلبش با رنگ دیگر اضافه کنم . امید است خوانندگانی که مطلب ایشان را خوانده اند نظری هم به این عرایض داشته باشند .

چرا مذهب همان ايدئولوژی است؟ جمعه‌گردی‌های اسماعيل نوری‌علا



مقالهء اين هفته را در پاسخ يکی ـ دو پرسشی می نويسم که مکرراً از من شده است. اما، پيش از آنکه بتوانم پاسخ خود را ـ در حدود بضاعتم ـ به اين پرسش ها عرضه کنم، دو نکته را درخور توجه می دانم. نخست اينکه به کدام از پديده های ذهنی ـ اجتماعی نام «ايدئولوژی» می دهيم؟ و سپس اينکه فکر «اين ـ همانی ِ» مذهب و ايدئولوژی از کجا آمده است؟
اینکه بگوییم مذهب غیر از دین است شاید فقط وسیله ای باشد برای انکار ضد حقوق بشر گویی ، والا اگر بگوییم خود دین خوبست بدون اینکه بگوییم آن دین خوب کدامست مشکل حل نمیشود . اصلا در میان مردم مذهب همان دین است . مثلا اروپاییها میگویند اکثر مردم خاورمیانه متدین به دین اسلامند و مسلمانها هم میگویند اروپا و آمریکا مسیحی هستند . در داخل خودشان هم هر کدام مذهب خود را دین برحق میدانند . بنابراین تفکیک دین از مذهب مشکلی را حل نمیکند مگر اینکه بتوانید برای دینداران روشن کنید که آنچه فعلا بنام دین و یا مذهب معروف است اصل دین و هدف بنیانگذار اولیه نبوده و آن دین تحریف شده . و یا اهداف خیرخواهانه ای که فلان شخص معروف به پیغمبر داشته حالا دیگر روشهای جدید می طلبد . وکلام آنان کلام آفریننده جهان نبوده و نباید وحی منزل تلقی شود .

توضيح نکتهء نخست، در بادی امر، آسان می نمايد. ايدئولوژی، در ابتدای کار قرار بوده به معنای «ايده شناسی» يا «شناخت ايده ها» بکار رفته و علمی مشابه همهء علومی باشد که اسم شان به واژهء پسوندی ِ «لوژی» (يا، به زعم واژه سازان دههء بيست، «شناسی») ختم می شود. اما، در عمل و به تدريج دانسته شده که بين «ايده»ها و «واقعيت ها» ی ديگری که «موضوع» شناخت علمی قرار می گيرند (همچون ماده، ساختار، شکل، کارکرد، و...) تفاوتی مهم در کار است و آن اينکه «ايده» لزوماً و همواره واجد واقعيت نيست و بيشتر از جنس خيال و وهم و گمان نظاير آنها برساخته می شود. بنابراين، لفظ «ايدئولوژی» که قرار بود نام «علم شناخت ايده» ها باشد، بسرعت به معنای «مجموعه ای از ايده ها» بکار گرفته شد و امروز ديگر همگان «ايدئولوژی» را به معنای مجموعه ای از «دانسته» های بشری می گيرند که پايه و مايهء «علمی» ندارند و بصورتی دلبخواه سرهمبندی شده و بصورت تشکلی بظاهر منسجم درآمده اند و کارکردشان هم «توضيح شبه علمی ِ» پديده ها است.

به اين ترتيب، ايدئولوژی يکی از انواع «دگرديسی های انحطاطی علم» بوده و «شبه علمی» بشمار می رود که چون قابليت اثبات خود از طريق تحقيق علمی را ندارد دچار عوارضی چند می شود که اهم آنها عبارتند از:

۱. دستکاری آگاهانه و ناآگاهانه در يافته های علمی بمنظور اثبات انسجام و صلابت ظاهری خود

۲. تعصب در واقعيت پنداری ِ نظريه های منبعث از اين مجموعه و عدم تحمل نظرات مخالف و نفی کننده

۳. پيدايش پيشداوری نسبت به صحت نظريه های وابسته بخود و کوشش برای تبديل عالم واقع به مصاديق اثبات کنندهء صحت آنها ( اگر عالم واقع مصداق یک نظریه قرار گیرد ایرادش چیست ؟ مگر علم چیزی خارج از عالم واقع است ؟ تبدیل عالم هم فقط در محیط غیر علمی امکان دارد . پس علمی کردن محیط ، این نقیصه را رفع می کند نه فقط کشیدن نیش مذهب.)

۴. کوشش برای دستيابی به قدرت حاکمه بمنظور تحميل «باور» های خود، و ارزش های هنجاریِ ناشی از آنها بر همگان ( عالمین هر علم هم مانند حاملین هر ایده تلاش میکنند و باید تلاش کنند تا علم همگانی شود و در این ایرادی نیست . همانطور که شما برای گسترش نئوسکولاریسم تلاش میکنید . امروزه کوشش برای دستیابی به قدرت از طریق جلب نظر مردم انجام میشود و در رای گیری ها پیروان مذاهب و ایدوئولوژیها را مثتثنی نمیکنند . پس نمیشود نسبت به طرز فکر افراد بی تفاوت بود .)

۵. تقسيم مردمان به دو اردوگاه دوست و دشمن، يا خودی و ناخودی و ايجاد تفرقه اجتماعی بسود گروه هائی و به زيان گروهائی ديگر

۶. اعمال تبعيضات سيستماتيک و گوناگون در بين اين گروه ها (این موارد هم ریشه در تعصب دارد و مربوط است به اعتقاد به اتصال به ماوراء الطبیعه ویا هر یک از ایسم های رایج )

۷. ....

توجه کنيم که ايدئولوژی را بعنوان «مجموعه ای از دانسته ها» معرفی کردم که دارای صلابت علمی نيستند. اما فرق دانسته ها و يافته های علمی چيست؟ در اينجا لازم است توضيح دهم که بين «دانش» و «علم» تفاوتی اساسی وجود دارد. امروزه ما واژهء «علم» را در برابر واژهء science می گذاريم و واژهء «دانش» را برابر واژهء knowledge می گيريم. البته اين کاربردها همگی جديدند و ربطی به کاربردهای کهن يا قديمی خود ندارند و نمی توان، به مدد اين معناهای جديد، متن های پيشين (مثلاً، شاهنامه) را فهميد (مثلاً، «ترا دين و دانش رهاند، درست» از فردوسی را). ( چرا بجای اینکه به یک کلمه کاربرد جدید بدهیم بطوریکه ربطی به کاربرد قدیمی آن نداشته باشد ، کلمه جدید ابداع نکنیم و مردم را سر در گم نکنیم . چطور انتظار دارید خوانندگان که امروزه از سطوح مختلف علمی هستند متوجه منظور شما باشند ؟ لااقل از کلماتی مانند علم نو و دانش نو استفاده کنید . )

دانش اعم است از هر مطلب علمی و غير علمی که «می دانيم» و در انبار دانش ما ذخيره شده است. در اين «انبار» دانسته ها و نظريه ها، بی توجه به اينکه واقعی و قابل اثبات هستند يا نه، بروی هم ريخته اند. اينکه بدانيم زمين کره ای شکل است يا باور داشته باشيم که مسطح و بی کران است، هر دو می توانند جزئی از «دانش» ما باشند. «علم» اما چنين نيست و فقط به واقعيت قابل آزمايش و تکرار و فرمول بندی ِ مادی و منطقی و خردپذير نظر دارد و از دل آنها است که می تواند دانستنی های قابل اتکاء، اما در عين حال گشوده بر نقد و تغيير، را بيرون کشيده و بصورت «نظريه های علمی» عرضه بدارد. اين نظريه ها، اگر برای مدتی بلند و عملاً صحت خود را نشان دهند، تبديل به «قوانين علمی» می شوند؛ بی آنکه اين تبديل چيزی را از «نقد پذيری» و «قابليت تغيير» آنها (چه در راستای تکميل و چه در جهت تخريب و بازنشسته شدن) کاهش دهد. ( اگر قوانین علمی هم قابل تغییر هستند ، تفاوتشان با قوانین غیر علمی و آنچه شما دانش می نامید چیست ؟) پس علم:


۱. نيازی به دستکاری در يافته های خود ندارد؛ چرا که می کوشد منطقاً و بصورتی خردپذير نتايج کار خود را منسجم سازد و در عين حال همواره گوش بزنگ انتقاد و تصحيح و کنار گذاشته شدن است.

۲. فاقد پيشداوری است و تعصبی در آنچه عرضه می کند ندارد و از نقد و حتی نفی خود استقبال می کند.

۳. می کوشد تا واقعيت را آنگونه که هست ارائه و توضيح دهد و نه اينکه بخواهد عالم واقع را بصورتی درآورد که صحت خودش اثبات شود.

۴. دليلی برای توسل به زور برای تحميل يافته های خود نمی بيند

۵. مردمان را يکسان در يافته های خود شريک می کند

۶. و بين مردمان تبعيضی قائل نمی شود.

۷. ....

می بينيم که بين ايدئولوژی و علم دره ای فراخ دهان گشوده است. مشهورترين ايدئولوژی هائی که، بدون استوار بودن بر يافته های علمی، اما با استفاده از آن يافته ها برای شکل گيری و انسجام خود، در قرون نوزدهم و بيستم بوجود آمده و به قدرت سياسی و نظامی دست يافته اند عبارت بوده اند از تقديس ملت (نوعی ناسيوناليسم ايدئولوژيک)، تقديس نژاد (نازيسم، فاشيسم)، تقديس پرولتاريا و جامعهء اشتراکی (لنينيسم، استالينيزم، ماتوئيسم) و نظاير آنها.

اين مقاله جای پرداختن تفصيلی به اين ايدئولوژی ها نيست اما، فقط بعنوان نمونه ای از کارکردهای شبه علمی ِ ايدئولوژی، می توان به برخی از پديدآمده های «نژاد پرستی» اشاره کرد. هنگامی که داروين نظريه های علمی «انواع» و «بقای اصلح» (اصلح، به معنای «سزاوارتر») خود را عرضه داشت هرگز فکر نمی کرد که بسياری از عظمت طلبان بريتانيائی اين نظريه ها را دليلی بر برتری طبيعی خود گرفته و بکوشند تا به مدد آنها توضيح دهند که چرا و چگونه، بعنوان مهمترين آفرينندگان عصر روشنگری و انقلاب صنعتی و بزرگترين امپراتوری در تاريخ بشر، که خورشيد هيچگاه در آن غروب نمی کند، بخاطر برتری نژادی خاصی که نسبت به ديگر «انواع انسان ها» دارند سرآمد ديگران شده اند و، مطابق پيشنهاده های داروين، بعنوان «اصلح»، حق دارند بر ديگران سروری و حکومت کنند.

نازيسم هيتلری نيز به پاکی و والائی ِ نژاد آريائی تکيه کرده و اين نژاد را «اصلح» می دانست و کار دانشمندانش تا بدانجا کشيد که در آزمايشگاه های خود جمجمه های بازمانده از نژادهای مختلف بشری را اندازه گيری کرده و به اين نتيجه رسيدند که جمجمهء آريائی ها از جمجمهء بقيهء نژادها بزرگتر است و، در نتيجه، حجم مغزی که در آن جای می گيرد بيشتر است. حال آنکه پس از شکست هيتلر و پايان جنگ، همان جمجمه ها ديگرباره اندازه گيری شدند و معلوم شد که يافته های دانشمندان هيتلری واقعيت نداشته است. ( اگر موضوع اندازه جمجمه ها دروغ بوده پس ربطی به یک نژاد ندارد . این دروغگویی مربوط به همان عده خود خواه و مریض هست که به منظور گول زدن هم نژادهای خود دروغ گفته اند. اگر دروغهای هیتلر هم بموقع افشا میشد آن فجایع اتفاق نمی افتاد .)

البته می توان پذيرفت که بسياری از دانشمندان ايدئولوژی زده در يافته های خود صادق بوده اند اما از آنجا که «ايدئولوژی» ـ در کار دفاع از صحت مفروضات خود ـ ناچار ايجاد کنندهء «پيشداوری» است، اين پيشداوری (مثلاً، اعتقاد به برتری نژاد آريائی) چنان بر ذهنيت آنها اثر گذاشته بوده که آنان واقعيت را آنگونه می ديدند که ايدئولوژی می گفت يا می خواست. اين نکته مصداق همان گفتهء مولوی است که «پيش چشم ات داشتی شيشه ی کبود / لاجرم دنيا کبودت می نمود». ايدئولوژی براستی همان

«شيشهء کبود» است که بيننده از آن خبر ندارد اما بينائی اش مشروط به تحميل های آن است. ( دانشمند ایدئولوژی زده کدام است ؟ اصولا کیست که بخواهد نزد خودش صادق نباشد و به خودش دروغ بگوید ؟ دروغ را فقط به دیگران می گویند برای هدفی خاص . چطور میشود گفت بعضی دانشمندان صادق اند و بعضی نه ؟ گمراهی با عدم صداقت فرق دارد .)

پس، از اينهمه که گفته شد، می توان نتيجه گرفت که «بخشی» از «دانش» بشری از کنار هم قرار گرفتن «علم» (آگاهی راستين) و «ايدئولوژی» (آگاهی کاذب ـ علم منحط شده) بوجود می آيد. ( علم اگر از دایره علمی خارج نشود ، چگونه منحط میشود ؟ بهتر است آگاهی کاذب و علم منحط شده را ،اگر وجود دارند، دانش ننامیم .شاید کلمه پندار ویا انگار بهتر باشد .)

اما دانش بشری دارای بخش ديگری هم هست که اکنون، با ذکر مقدمهء کوتاهی، به آن می پردازيم.

دانش علمی دانش عالم مادی هم هست. علم در پديده های رنگارنگ عالم ماده می کاود و می خواهد چگونگی و چرائی شان را توضيح دهد. علم در «سرای طبيعت» اتفاق می افتد و به هرآنچه نتوان حضورش را به مدد حواس و «گسترده کننده» های حواس (همچون ميکروسکپ، تلسکوپ، تله ويزيون، تلفن، و...) دريافت، «کاری ندارد»؛ چرا که قادر به تحقيق در مورد آنها نيست.

اما انسان، از ديرباز پديداری اش در طبيعت، به وجود عالمی در ماورای طبيعت نيز قائل بوده و اعتقاد داشته است که طبيعت ساختهء نيروهای موجود در «عالم ماوراء طبيعت» است (این اعتقاد هم نتیجه کم آوردن علم انسان نسبت به مایه هستی بوده است . مگر اینکه آنرا بخشی جدا ناپذیر از سرشت انسان بدانید که در آنصورت باید برایش حسابی دیگر باز کنید .)و انسان نيز، جدا از پيکر خود که برآمده و پروريده در طبيعت است، دارای «روح» ی است که متعلق به عالم ماوراء است و مرگ چيزی نيست جز جدائی روح از پيکر و بازگشت آن به عالم ماوراء طبيعت. پيکر در طبيعت می ماند و می پوشد و محو می شود اما «روح» از جرم ماده پاک و مصفا شده و به مبداء خويش باز می گردد.

علم نسبت به کل اين فرضيات بی تفاوت است. نه می تواند آنها را نفی کند و نه قادر به اثبات آنها است. چرا که آنچه به «ماوراء طبيعت» مربوط می شود نمی تواند «موضوع» تحقيق علم باشد. پس، اگر کسی بگويد عالم ماورائی در کار نيست در واقع سخنی «علمی» نگفته است؛ همانگونه که سخن کسی که معتقد به عالم ماوراء است سخنی علمی نيست. ( میدانید که بسیاری از یافته های علمی امروزی ابتدا بصورت داستانهای علمی- تخیلی توسط نویسندگانی با قدرت تخیلی فوق العاده مطرح شده و سپس موضوع مورد کاوش محققین در مراکز علمی قرار گرفته اند . اگر بگوییم موضوعاتی مانند روح و عالم ماورای طبیعت هم مورد تحقیق قرار گیرند چه اشکال دارد ؟ و چرا باید علم در اینموارد بی تفاوت باشد ؟ )

اما ذهن انسان در طول تاريخ، همانگونه که در عالم طبيعت کاويده و نتايج کاوش خود را بعنوان «يافته های علمی» ثبت و ضبط کرده است، به «عالم ماورائی» نيز توجه کرده و در مورد چند و چون آن، نحوهء تماس با آن، و تجربهء اتصال با آن، نظريه های گوناگونی را عرضه داشته است که هيچ کدامشان همچنان نمی توانند موضوع «علم» باشند. در نتيجه، در کنار «علم به عالم ماده» رشتهء ديگری از دانش بشری شکل گرفته است که در زبان فارسی به آن «معرفت» می گوئيم. معرفت دانش عالم ماوراء است و همانگونه که امروز اهل علم را «عالم» می خوانيم، اهل معرفت هم «عارف» نام دارند.

معرفت گسترهء تجربه هائی است که عقل و منطق را بدان راه نيست و اتفاقاً همين عقل و منطق بکار رفته در «علم» برای «عارف» حکم «حجاب» و پرده ای را دارند که عالم ماوراء را از او پنهان می سازند و عارف کسی است که، با توسل به عملياتی گوناگون، حس و منطق و عقل خويش را فرو می گذارد تا به تجربه های «ماورائی» و «فراحسی» برسد.

هنگامی که عارفان دست به توضيح تجربه های خويش و چند و چون آنها می زنند، مجموعهء گزارشات شان نشانهء «ايمان» به وجود عالم غيب است با هرآنچه در آن می توان تصور کرد و معرفت (يا عرفان) دستورالعملی است برای وصل به «آن عالم» که بر بنياد ترک «اين عالم» ساخته می شود. هر انسان مسافری تلقی می شود که می تواند «سير علی الله» کند و، با طی منازل گوناگون تجربه های ماورائی، به آن عالم پيوند خورد.

تجربه های ماورائی و دستورالعمل های گوناگون عرفا دارای ويژگی هائی اساسی هستند. مثلاً،

۱. عارفان نيازی به دستکاری ِ تجربه های خود ندارند؛ چرا که اين تجربه فردی و منفرد و ايمانی بشمار می روند و قابل انتقال به ديگران نيستند. (يقول سعدی: آن را که خبر شد خبری باز نيامد!)

۲. عارفان، بخاطر فردی بودن تجربه شان (يا محدود بودن تجربه شان به «فرد») فاقد انرژی دفاعی (و در نتيجه تهاجمی) اند و از نقد و حتی نفی خود نيز بر نمی آشوبند و حداکثر اينکه نگاه عاقل اندر سفيهی تحويل منتقد می دهند (حافظ می گويد: «مشکل عشق نه در حوصلهء دانش ما است / حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد!»)

۳. و اگر از سير و سلوک معنوی خود گزارش می دهند می کوشند تا تجربه های فراحسی شان را آنگونه که بوده ارائه و توضيح دهند

۴. دليلی برای توسل به زور برای تحميل يافته های خود برديگران ندارند

۵. مردمان را يکسان در يافته های خود شريک می کند، بين مردمان فرق نمی گذارند، همه را پروردهء پروردگار خويش می دانند و به همه عشق می ورزند (باز بقول سعدی: به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست / عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست!)

۶. و بين مردمان تبعيضی قائل نمی شود.

۷. ....

می بينيم که «معرفت»، در صفات خود، بسيار شبيه «علم» است و دارای هيچگونه پرخاشجوئی و تهاجم گری نيست و تنها در جنبهء «فردی» خويش اعتبار دارد ( اگر عارفان آنانی هستند که شما اینگونه توصیف میکنید ، از آنان انتظار میرود که به علم هم توجه بسیار داشته باشند . وچنین عارفان باید با چنان عالمان همکاری بسیار نزدیک داشته باشند تا زودتر به کشف حقیقت برسند . و اگر چنین نکنند از دایره توصیفات شما خارج اند .) اما به محض اينکه صاحب اصول و دستک و دنبک «اجتماعی» شد ديگر نمی توان آن را معرفت خواند. عرفان امری فردی است، رابطهء «فرد باورمند به عالم غيب» را با آن عالم تنظيم می کند، و نمی تواند در فراسوی ذهنيت فرد باورمند بخود جلوه ای اجتماعی بگيرد (اين جملهء محبوب عرفا است که «طرق الی الله بعدد نفوس الخلايق»، يعنی راه های رسيدن به پروردگار به تعداد آدميان روی زمين است). ( این راه ها قرار است موازی هم باشند و یا اینکه در یک نقطه به هم برسند ؟ پروردگار کیست و یا چیست ؟ اگر منظور از پروردگار خالق و یا مایه هستی است ، شناخت و رسیدن به آن باید هدف همه از جمله عالمان و عارفان باشد . و در این مسیر همراهی و همکاری بکار می آید و نه موازی کاری .)

اما هنگامی که معرفت (چه در دست پيامبران و چه بوسيلهء دينکاران) وارد زندگی اجتماعی (و طبعاً سياسی) می شود، رفته رفته، برای خود «اصول» و «فروع» گوناگونی پيدا می کند و تبديل به مجموعه هائی به نام «دين» می شود که از دل آنها شاخه های گوناگونی به نام «مذهب» و «فرقه» بوجود می آيند که هر يک از آنها ادعا می کند که «معرفت بر حق و يا حقيقی» از آن اوست است و تعبير ها و تفسيرها و «قرائت» های ديگران همه گمراهی آور و باطل اند. ( به این دیگر معرفت نمی گویند بلکه باید آنرا گمراهی نامید . اصلا آنگونه عارفان اگر فاقد نیروی تهاجمی هستند چرا وچگونه سعی در تاسیس ادیان می کنند . پس این عارفان نیستند که دینکاران میشوند . )

پس معرفت، در سير اجتماعی شدن خود از ماهيت منتشر و «ايمانی» خويش خارج شده و تبديل به «دين اصول مند» می شود و سپس در هزار شاخهء مذاهب و فرق مذهبی ِ گوناگون سر ريز کرده و تجربه ای انفرادی را تبديل به نهادی اجتماعی می کند. پس با این حساب پیامبران صاحب ادیان عارفانی بودند که از ماهیت ایمانی خود خارج شدند و ادیانی را بنیان نهادند که حاصل فعلی آنها همین مذاهب موجودند با همه مشکلاتی که با خود آورده اند .

اين نهاد اجتماعی ـ که بنا بر تعريف جامعه شناختی ـ دارای نيايشگاه (چه مسجد و چه خانقاه) و دينکار (چه آطت الله و چه پير طريقت) و توضيح المسائل و مآموران اجرا و تفتيش است، در کردار خويش شباهت تامی با ايدئولوژی دارد و همان ويژگی ها که برای ايدئولوژی برشمرديم بر مذهب نيز حاکم اند:

۱. بمنظور تحکيم انسجام و صلابت ظاهری خود، آگاهانه و ناآگاهانه، در واقعيت دستکاری می کند و بدين سبب منشاء دروغبافی و اغراق و خيالپردازی و خرافه پروری می شود.

۲. در واقعی بودن بلاترديد مفروضات پنداریِ خود متعصب است و نظرات مخالف و نفی کننده را نه تنها تحمل نمی کند بلکه به شديدترين وجه مجازات می کند

۳. در هر رفتار و گفتار مملو از پيشداوری است

۴. خواستار تحميل «ارزش» های خود بر همگان است و بدين خاطر می کوشد تا قدرت را به چنگ آورد و يا با صاحبان قدرت وارد معاملهء پاياپای شود

۵. مردمان را به دو اردوگاه دوست و دشمن، يا خودی و ناخودی تقسيم می کند و نيز بسياری از تمايزات مختلف را بين زن و مرد، اهل کتاب و کافران، و نظاير اينها مطرح می سازد

۶. و در بين اين گروه ها انواع تبعيضات را روا می دارد.

۷. ....

( حالا بنظر شما چنین دینی باید موضوع حقوق بشر قرار گیرد و در منشور حقوق بشر بر آن تاکید شود ؟! )





بدينسان، اگر دانش را به يک خط ممتد تشبيه کنيم، علم و معرفت در منتهی عليه دو سوی آن قرار گرفته اند؛ يکی به عالم طبيعت و ماده می پردازد و ديگری عالم ماوراء طبيعت (غيب) را هدف قرار می دهد و لذا ـ بخاطر جدائی موضوع تحقيق ـ هيچ يک نمی تواند منکر آن ديگری شود. اما از سوی علم که بسوی ميانهء اين خط ممتد حرکت کنيم به ايدئولوژی بر می خوريم و اگر از جانب معرفت به سوی ميانه بيائيم با دين و مذهب روبرو می شويم. ايدئولوژی و مذهب نه تنها همسايهء هم که در واقع پديده هائی دوقلو و همسان اند؛ همچون دو روی سکه. و کارکرد اجتماعی شان نيز يکسره يکی است. ( پس تکلیف چیست ؟ از کجای این خط و در کدام جهت حرکت کنیم ؟ )

هر دو متعصب و تفرقه افکن و ويرانگر اند، هر دو از تنوع و تکثر و رنگارنگی می گريزند، هر دو يکه خواه و مستبد و تحميل کننده اند، و هر دو زندگی اجتماعی مردمان را از حالت طبيعی خارج می کنند، آزادی فکر و بيان و رفتار را از آنها می ستانند، همه را هيزم آتشدان خويش می بينند و ـ برای تحميل خويش بر مردم ـ يا از حاکمان بعنوان بازوی مقتدر خويش استفاده می کنند و يا خود حاکم می شوند.

انسان، در قرون متمادی، و بخصوص در طی قرون تاريک فرهنگ های مختلف، نتايج دستيابی مذاهب بر قدرت حاکم را ديده و چشيده و تجربه کرده است. به همين دليل نيز يکی از ارکان عصر روشنگری و ورود انسان به عصر مدرن، «جدائی مذهب از حکومت» بوده است که بدون اين امر زير بنائی هرگز نمی توان به کثرت گرائی، آزادی و دموکراسی رسيد. ( برای اثبات لزوم جدایی مذهب از حکومت دلایل بسیار بهتری آورده اند بدون اینکه احتیاج به بیان اضداد باشد . )

اما تجربهء انسان با مکتب يا مذهبی که از آسمان بريده و خود را بصورت «شبه علم» در قالب ايدئولوژی ظاهر ساخته، تجربهء بلندی نبوده است. بخصوص که ايدئولوژی، بخاطر ظاهر فريبنده اش، در قرن بيستم توانسته است با اخذ و اعلام شعار «جدائی مذهب از حکومت» و برقراری حکومت های ايدئولوژيک غيرمذهبی، اين توهم را بوجود آورد که می توان مذهبی نبود اما مستبدانه و ضد دموکراتيک حکومت کرد. تنها در پايان قرن بيستم، و بخصوص با سر برداشتن اسلام بنيادگرا و قدرت طلب، است که انسان امروز کشف می کند که مذهب چيزی جز ايدئولوژی و ايدئولوژی چيزی جز مذهب نيست و زمان آن فرا رسيده است که «جدائی مذهب از حکومت» جای خود را به «جدائی ايدئولوژی از حکومت» بدهد. ( و اینهم شد نئوسکولاریسم شما . سوال اینست که آیا سکولاریسم ایده هست یا علم ؟ و میشود به آن ایدوئولوژی گفت ؟ مخصوصا هر وقت صفت نئو هم میشود به آن داد . یعنی چیزی که قابل تغییر است و میشود نوتر هم بشود . البته علم نو هم ممکن است هر روز عرضه شود ، ولی علم قدیمی تر را انکار نمیکند . )

جالب است که حکومت اسلامی مسلط بر ايران، از بدو شکل گيری خود، اصول عقايد پايه ای اش را «ايدئولوژی» ناميده و در موارد مختلفی، از کارخواهان و خواستاران ورود به دانشگاه ها، و نيز از دانش آموزان، «امتحان ايدئولوژی» بعمل آورده است.

و می ماند يک پرسش محتوم ديگر: آيا می توان مذاهب و ايدئولوژی ها را برانداخت؟ بنظر من اين پرسشی بيهوده و در عين حال خلاف حقوق بشر است. اگر بتوان دندان نيش زهرناک مذاهب و ايدئولوژی ها را در «زندگی اجتماعی» کشيد و، با لغو توانائی آنها در تحميل «ارزش ها» ی خود بر ديگران، آنان را از قدرتمندی مستبدانه دور داشت، آنگاه اعتقاد به موازين و ارزش های آنان، و حتی تبليغ اين اعتقادات، جزئی از حقوق بشر محسوب می شود و نبايد دست به امحاء آنها زد. ( آیا شما خودتان را هم جزئی از همین بشر با این حقش میدانید ویا اینکه شما را باید یک نئو بشر نامید ؟ و یا اینکه کلمه بشر هم معنای جدیدی گرفته است که در بعضی از آنها موازین و ارزشهای مذاهب و ایدوئولوژیها امحاء شده است ؟ فکر میکنید تبلیغ این اعتقادات در میان توده مردم که باید در یک کشور سکولار مدیران کشور را انتخاب کنند منجر به انتخاب چه جور آدمهایی میشود ؟ آیا انتخاب مذهبیون به این سمتها با حقوق بشر منافات خواهد داشت ؟ و اگر چنین حاکمیتی با پشتوانه همان افراد معتقد قانون اساسی سکولار را با قانون اساسی مورد دلخواه خودشان تغییر دهند مخالف حقوق بشر میشود ؟ فرض کنیم حالا دیگر دندان نیش ندارد، با زهر داخل غده اش چه میکند ؟!)

جامعهء مدرن، با رونق، زنده، پويا، مرفه، رنگارنگ و آزاد جامعه ای است که در مادهء اول قانون اساسی اش نوشته باشند «اين جامعه دارای حکومتی سکولار است که...» بنظر من، بدون اين جمله هرآنچه که دربارهء دموکراسی، آزادی، تنوع و رنگارنگی در قوان ين اساسی بنويسند حاصل کار تنها حکم انشاء های زيبائی را خواهد داشت که فاقد هرگونه ضمانت اجرائی اند. ( و در چنین جامعه ای هیچ ایرادی ندارد که انواع خرافات و توهمات و تعصبات رواج داشته باشند تا در سایه آنها خود خواهان و زیاده طلبان و زورگویان و مستبدین این بشر را مورد سوء استفاده قرار دهند . چرا که اقدام به براندازی این نوع دینها خلاف منشور حقوق بشر است ! آیا نباید به اصول چنین حقوق بشری شک کرد ؟ آیا این از حقوق انسانها نیست که از بی اساس بودن بعضی از پندارهای گذشتگان که به ناحق و بطور ناخودآگاه به آنان تلقین شده آگاه شوند و از گمراهی خارج گردند ؟! صحبت از براندازی مذاهب و ایدوئولوژیها نیست . بلکه هدف باید تصحیح پندارهای غلط و رها کردن مردم از بند خرافات و انحرافات و تعصبات باشد . فرق چنین حکومت سکولاری با سایر حکومتها چیست و چه حسنی برای بشر مبتلا به تعصبات و خرافات دارد ؟ اگر یکی از مواد این قانون اساسی که حکومتش سکولار است این باشد که مثلا باید پای دزد را قطع کرد و یا رویه این حکومت این باشد که مخالفین را بطوریکه هیچ کس متوجه نشود از بین ببرد ایرادی ندارد ؟)


پس بهتر نیست بیاییم بازی با کلمات را کنار بگذاریم و برای مسائلی که مردم به آن دچار هستند راه حل پیدا کنیم و با زبانی که عامه مردم قادر به درک آن باشند با آنها گفتگو کنیم . امروزه مقالات و نوشته ها فقط مخصوص طرح کردن در محافل علمی نیستند . اینترنت وسیله ای شده است که دارد جای همه وسائل ارتباط جمعی را میگیرد . پس باید مطالب مندرج در آن برای همه قابل درک باشد . و سعی شود گروههای مسئله دار هم مستقیما مورد خطاب قرار گیرند تا با حل مسئله و نه پاک کردن صورت آن ، مشکلات بر طرف شوند . با کشیدن نیش زهردار مذاهب مشکل حل نمیشود . باید زهر از غده خارج و جایگزینش مرهم شود . واین میسر نمیشود مگر توده های گمراه شده توسط دینداران متعصب و بی دینان منفعت پرست از گمراهی درآیند و متوجه خیر و شر خود بشوند .


چند ی قبل هم مطالبی با عناوین "سکولاریسم نو یا تعصبات جدید " و "دانشگاه سکولار یا بی تفاوت " عرض کردم که ظاهرا قابل توجه نیافتید .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر